تابستان سال 1389 بود. در حال رانندگی بودم حواسم نبود. یه دفعه یک ماشین با سرعت از کنارم رد شد و با بوق ممتد داد زد و گفت هی الاغ حواست کجاست.
همانطور با سرعت رفت پشت چراغ قرمر ایستاد. چون خیابان خلوت بود منم رفتم کنارش ایستادم. شیشه های هر دو تامون پایین بود. یواشکی از کنار چشماش به من نگاه می کرد. منم مستقیم بهش نگاه می کردم.
گفتم آقا میدونستی الاغ ماده هست و خرها، نر هستند. تو باید به من میگفتی خر. دوم اینکه اگه من الاغم، حتما تو هم حضرت سلیمان هستی چون الان داری زبان الاغها رو میفهمی که باهات صحبت می کنم.
سوم اینکه اصلا حواسم به تو نبود تو عالم خودم بودم… یک لبخندی زد و سه بار گفت معذرت میخوام.
منم تو ماشین شکلات داشتم براش پرت کردم تو ماشینش.
با اشاره ی اون، هر دو تا کناری ایستادیم و الان که با هم دوستیم یادمون نمیره که یک الاغ ما رو با هم آشنا کرد!
این ماجرا میخواد بگه که کلمه ای در زبان انگلیسی هست به نام reactive یعنی واکنش، و کلمه ی دیگری هست به نام creative یعنی خلاقیت.
اگر دقت کنیم با جابجایی حرف c یک واکنش تبدیل میشه به یک خلاقیت. یعنی میشد این موضوع تبدیل شه به یک دعوای خیابانی که آخرش هم منجر میشد به آشتی.
هم وقتمون رو میگرفت هم هزینه ساز بود. رییسم میگفت وقتی آخرش تو کلانتری باهم آشتی میکنیم چرا الان آشتی نکنیم.
میلیونها انسان در جنگ جهانی دوم کشته شدن ولی امروز کل اروپا هوای هم رو دارن و متحدن.
8 سال با عراقی ها جنگ کردیم الان برادر ما شدن.
پس:
1- آخر هر جنگی صلحه.
2- عاقل کسی است که از تهدید فرصت میسازه ما هر دو تامون عاقل بودیم.
3- فحش دادن دلیل کسانی است که حق با آنها نیست.
4- وقتی کسی عصبانیت میکنه یعنی تونسته برتو چیره بشه.
این داستان رو تو هر ترمی واسه دانشجوها تعریف میکنم و کلی باهم، لحظه ی الاغ شدنم رو میخندیم.
داستان واقعی "وقتی که الاغ شدم"
✍️ مجید ناظمی